به گزارش سایت خبری مدارا؛ معصومه حائری عروس امام خمینی و همسر شهید آیت الله سیدمصطفی خمینی صبح امروز پس از یک دوره بیماری دار فانی را وداع گفت. به همین مناسبت یکی از گفت وگوهای او دربارعه نحوه ازدواج با مصطفی خمینی و زندگی مشترک با ایشان را در ادامه بازنشر کردهایم که در پی میآید.
درست ۴۴سال پیش در همین روزها پسر بزرگ امام خمینی در پاییز ۱۳۵۶ به طرز مشکوکی از دنیا رفت. در تمام این سالها چهرههای نزدیک به آیتالله مصطفی خمینی ماجراهای مختلفی از مشی سیاسی و جایگاه علمی او تعریف کردهاند اما اینبار همسرش معصومه و حسین پسر بزرگش روایت دست اولی از زندگی خصوصی او و رابطهاش با امام خمینی ارائه دادهاند که پر از نکتههای ریز و درشت جالب است؛ نکتههایی که تصویر جالبی از خانواده بزرگ خمینی ترسیم می کند . این گفت و گوها در نشریه حریم امام منتشر شده است.
یک: مصطفی مثل بقیه نبود
معصومه حائری یزدی دختر آیت الله مرتضی حائری یزدی است، مردی که او را به عنوان احیاکننده حوزه علمیه قم میشناسند و میگویند تلاشها و جایگاه علمی او بود که باعث شد حوزه قم در کنار حوزه نجف قد علم کند. او نوجوان بوده که برای مصطفی خمینی خواستگاری میشود و همراه با خدمتکارش به خانه خمینیها میرود. او حرفهای زیادی از زندگی با پسر ارشد امام خمینی و مرگ مشکوک او دارد که برای اولینبار در یک مصاحبه طولانی آنها را به زبان آورده است. بخشهای جالب این گفتوگوی مفصل را بخوانید.
در واقع من نمیخواستم ازدواج کنم و قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم، اما طبق رویه و روال خانوادههای سنتی، پدرم نظرش این بود که من ازدواج کنم… اما مادرم گفت موافقت شما کافی نیست و خود دختر هم باید قبول کند و شما با این که این دختر هنوز آقا مصطفی را ندیده است، چطور با ازدواج اینها موافقت کردید؟! روز بعد من و مادرم به محلی که پدرم آدرس داده بود رفتیم و حاج آقا مصطفی را که در میان بقیه طلبهها مشخص بود و قد بلند و قیافه خیلی خوبی داشت و به نظرم مدرن و امروزی میآمد دیدیم و با اینکه روحانی و ملبس بود، اما معلوم بود که با سایر روحانیون و طلاب تفاوت دارد.
مرحوم حاج آقا مصطفی از حضور در نجف و در کنار برخی از روحانیونی که افکار متحجرانهای داشتند ناراحت بود و به علت حضور برخی از این روحانیون در بیرونی امام، شاید نزدیک ۱۰ سال به بیرونی ایشان نمیرفت و با ناراحتی و عصبانیت و با صدای بلند میگفت این چه کاری است که در بیرونی مینشینند و چای میخورند و درباره گوشت و مانند آن حرف میزنند؟! اما بیرونی مرحوم آیتالله خویی را خیلی قبول داشت.
آقا (امام خمینی) خیلی تمیز و اهل رعایت بهداشت بود، به طوری که ما سر سفره برای ایشان دو تا چنگال میگذاشتیم تا اگر دو نوع غذا در سفره بود، هر کدام را با چنگال جداگانهای بردارد. ایشان این قدر تمیز و اهل مراعات بود که میگفتم من خانوادههای روحانی زیادی را دیدهام، اما شما از همه مدرنتر و امروزیتر هستید. یادم هست یک بار مرحوم حاج احمد آقا پیش ایشان میخواست با دست غذا بخورد که فرمود احمد، اگر میخواهی با دست غذا بخوری، برو بیرون بخور! باز به یاد دارم که خانم در بشقابی که پلو خورده بود و میخواست خربزه بگذارد و بخورد، باز آقا به ایشان تذکر داد.
همانطور که گفتم آقا مصطفی مثل بقیه آخوندها و روحانیون نبود و خیلی مدرن و امروزی بود و مثل برخی از روحانیون در خیلی از مسائل و موضوعات از جمله حجاب سختگیری نمیکرد و به من نمیگفت این جوری رو بگیر و یا آنگونه که در میان زنان نجف، بهخصوص زنهای روحانیون متداول و متعارف بود، از من نمیخواست مثل آنها پوشیه بزنم ولی دیگران در این زمینه سختگیری میکردند و اگر بدون پوشیه بیرون میآمدیم، به امام خبر و گزارش میدادند.
یادم هست یک روز که پوشیهام را روی صورتم نینداخته بودم، یک روحانی دنبالم آمد و گفت پوشیهات را روی صورتت بینداز، اما من اعتنا نکردم و به راهم ادامه دادم، ولی او دست بردار نبود و تا درب منزل مرا تعقیب کرد و به دنبالم آمد و خانه را شناسایی کرد و بعدا قضیه را به حاج آقا مصطفی گفت، اما حاج آقا مصطفی که اصلا به این چیزها اعتقاد نداشت، به جای اینکه دل به دل او بدهد، چند تا بد و بیراه به او گفت.
ما یک خدمتکار خانم داشتیم که اصالتا یزدی بود و وقتی که من ازدواج کردم، پدرم این خانم را برای کمک با من فرستاد و در نجف هم پیش من بود… ننه میگفت آن شب وقتی حاج آقا مصطفی به خانه آمد، به من گفت درب خانه را ببند، ولی قفل نکن چون قرار است کسی به ملاقات من بیاید؛ شما هم برو بخواب. حاج آقا مصطفی طبق معمول برای مطالعه به کتابخانه خودش در طبقه بالا رفت تا مطالعه کند. عادت حاج آقا مصطفی این بود که از سر شب تا اذان صبح مطالعه میکرد و پس از اذان، نماز صبح را میخواند و میخوابید… ننه صبح خیلی زود صبحانه حاج آقا مصطفی را برده بود و ایشان را برای خوردن صبحانه صدا زده بود.
اما دیده بود ایشان بیدار نمیشود و به همین علت پیش من آمد و گفت هرچه حاج آقا مصطفی را صدا میزنم بیدار نمیشود. من به طبقه بالا رفتم و دیدم حاج آقا مصطفی در حالت نشسته، به روی میز کوچکی که جلویش بود افتاده و خم شده است. من جلو رفتم و آقا مصطفی را از روی میز بلند کردم و روی زمین خواباندم و دیدم بدنش خیلی گرم و از عرق بسیار زیاد، کاملا خیس و نقاطی از بدنش کبود است… چند تن از همسایهها آمدند و حاج آقا مصطفی را به بیمارستان بردند، ولی دیگر کار از کار گذشته و حاج آقا مصطفی از دنیا رفته بود.
خانم (همسر امام) به حسین (پسر بزرگ مصطفی) فوقالعاده علاقه داشت و عاشقانه به حسین علاقه و محبت میورزید. حسین در بچگی مدتها پیش ایشان بود و محبت خانم به حسین را من نمیتوانم بیان و توصیف کنم. خازن الملوک، مادر خانم که آن زمان سالانه، هشت، نه ماه به نجف میآمد و پیش ما میماند، به من میگفت حسین را پیش خودت ببر و نگذار اینجا بماند چون خانم از شدت علاقهای که به حسین دارد، نمیتواند به او امر و نهی کند و به تربیتش برسد و حسین هم لوس و ننر میشود و نمیتواند به خوبی درس بخواند چون خانم به حسین میگفت اگر دوست نداری، مدرسه نرو!
حاج آقا مصطفی مثل آخوندها نعلین نمیپوشید و کفشهایش از خارج میآمد و با این اوصاف زندگی کردن در نجف برای او خیلی سخت بود.
آقا و حاج آقا مصطفی هر دو عجیب و غریب بودند؛ مثلا آقا خیلی منظم و دقیق بود و همیشه دقیقا سر وقت غذا میخورد و در این زمینه این خاطره شنیدنی است که در زمان تبعید آقا در نجف، گاهی من و خانم به ایران میآمدیم و امام تنها بود و حاج آقا مصطفی برای اینکه ایشان تنها نباشد، پیش امام میرفت و با ایشان غذا میخورد. یک روز حاج آقا مصطفی کمی دیرتر رفت و دید امام غذایش را سر وقت و مطابق معمول خورده و منتظر ایشان نمانده است. بعد از آن، هر روز حاج آقا مصطفی میرفت و موقع غذا خوردن، کنار امام مینشست و فقط نگاه میکرد و لب به غذا نمیزد و امام هم انگار نه انگار، به غذا خوردن ادامه میداد و اصلا به حاج آقا مصطفی تعارف نمیکرد تا غذا بخورد. پدر و پسر کار خود را بلد بودند.
یک بار به آقا (امام خمینی) گفتم شما که در خمین بزرگ شدی، چرا این قدر مدرن و امروزی و تمیز و مرتب هستی؟! ایشان هم میخندید. من با اینکه مَحرم امام بودم، اما با چادر چیت خانگی پیش ایشان میرفتم و حاج آقا مصطفی به من میگفت چرا با چادر پیش آقا میروی؟! من هم در جواب میگفتم ما در خانواده خودمان اینجوری بودیم و عادت کردیم تا اینکه احمد آقا ازدواج کرد و خانم ایشان بدون چادر پیش امام میآمد و آن وقت حاج آقا مصطفی به من گفت همین بهتر است که تو پیش آقا، چادر سر میکنی.
آقا مصطفی خیلی مدرن و امروزی هم بود؛ بهطوری که وقتی مسافرت میرفتیم، به من میگفت عبا یا همان چادر عربی را از روی سرت بردار! من گمان میکردم قصد شوخی دارد و سر به سر من میگذارد، اما دیدم خیلی جدی میگوید وقتی بیرون میآییم، چادر را بردار و روسری به سر کن و خوب و محکم ببند و لباس مناسب بپوش تا راحت باشی و بهراحتی تردد کنی. خودش هم چندان در بند تقیداتی که آخوندها دارند نبود.
دو: تاثیر مصطفی بر پدر
حسین خمینی پسر ۶۲ ساله مرحوم مصطفی خمینی است که در تمام سالهای گذشته حاشیههای زیادی داشته و کلاهش با چهرههای زیادی در هم رفته است. او اوایل دهه هشتاد هم راهی ایالات متحده آمریکا شد و آنجا دیدارهایی هم با بعضی چهرههای اپوزیسیون ترتیب داد، اما بعدتر به ایران برگشت و با وساطتت پسر عمویش سید حسن خمینی وارد حوزه علمیه قم هم شد.حالا سالهاست که بیشتر از هر چیز به فعالیتهای علمی میپردازد.
حرفهای حسین خمینی به اندازه مادرش مفصل نیست و بیشتر بخشهای آن به روحیات معنوی و ایمانی آقا مصطفی مربوط است اما در کنار آن به اتفاقات جالبی هم پرداخته، حسین خمینی در مصاحبه با هفتهنامه حریم گفته است که پدرش «با بقیه آخوندها فرق داشت» و «هم پدرم و هم امام سقف پرواز بالایی داشتند. شاید بخشی از ارتفاعی که امام گرفته بود به خاطر وجود پدرم بود چون هر دو روی هم بسیار تاثیر میگذاشتند.»
او جای دیگری گفته: «پدرم در کودکی ظاهرا بسیار پر جنبوجوش و اهل دعوا بود. میگفتند همیشه روی نوک گلدسته بزرگ صحن حرم حضرت معصومه مینشست.خانم (همسر امام) تعریف میکرد که وقتی در گذر جدا ساکن بودیم امام معمولا غروبها برای پیادهروی میرفت. یکبار روی پشتبام بودم که دیدم بچهای بالای گلدسته نشسته است. با حسرت نگاهش کردم و با خودم گفتم خوش به حالش چه لذتی میبرد. این بچه کیست؟ بعد فکر کردم که فقط از مصطفی چنین کاری ساخته است. کمی که دقت کردم دیدم بله خودش است، اما جریان را به آقا نگفتم وگرنه شب تنبیه میشد. پدر هم با خانم و هم با امام خیلی صمیمی بود. به یاد دارم امام و ایشان بحث میکردند و شوخیهای خصوصی زیادی داشتند و خیلی با هم میخندیدند.»