به گزارش سایت خبری مدآرا؛ فریبرز رئیس دانا، نویسنده و اقتصاددان که اسفندماه گذشته در هفتاد و یک سالگی به علت ابتلا به ویروس کرونا درگذشت، درباره چگونگی مرگ صمد بهرنگی گفت:
من اولین کسی هستم که در مورد مرگ فروغ شک کردم، اما در مورد مرگ تختی شک نکردم. من تختی را میشناختم و در جبهه ملی با او آشنا شدم. در کلاسهای دکتر خنجی با او اصول سوسیالیسم میخواندیم. این کلاسها در قنادی سینا در میدان انقلاب برگزار میشد، همان قنادی که ابتکارش در نان خامهایهای بزرگ بود. آن قنادی متعلق به روحالله خان جیرهبندی بود. روحالله خان از آخرین بازماندگان کسانی است که باهم در جبهه ملی کار میکردیم و از آخرین کسانی است که زنده مانده است. در انتهای دهه ۱۳۴۰ ما را با گروهی از جمله حسن خرمشاهی و حاج اکبر حاج محمد کاشی و پسرش ناصر و برادر کوچک قاسم لباسچی جبهه ملی (؟) و فرخزاد (ربطی به فرخزاد معروف ندارد) به اتهام برنامهریزی و سازماندهی برای ترور شاه دستگیر کردند. در آن پرونده روحالله خان جیرهبندی هم بود. علی حاج عباسعلی که پهلوان بزرگی در محله ما بود را هم گرفتند. در آن زمان دارودسته شعبان جعفری از این پهلوان بزرگ حساب میبردند. او پهلوان وفادار و مصدقی بود. با قهوهخانه بالایی که تودهای بودند، فرق داشت. در قهوهخانه بالا کسانی مثل حبیب بلشویک و حبیب بشکهساز بودند. آنها هم پهلوان بودند. حبیب بشکهساز که آن قدر پهلوان بود که تسمههای چوبی دور بشکه را با انگشت شست خودش میبست. یکی دیگر از پهلوانان ممدعلی حیدر دارچینی هم به آن قهوهخانه رفت و آمد میکرد. او هم تودهای بود و به طرز مشکوکی در جاده چالوس کشته شد، به نظر میرسد کار ساواک بود. در آن محله دار و دسته ممد علی مسعودی هم بودند که طرفدار شاه بودند. دست تقدیر مرا به دسته تودهای هدایت کرد، همانطورکه در جبهه ملی به مسیر بیژن جزنی رفتم. بعد از دستگیری جزنی با گروه پیمان و جاما (جنبش آزادیبخش ملی ایران) کار میکردم. وقتی میخواستم به مطب دکتر سامی در خیابان لبافینژاد (تیر سابق) بروم، دیدم دم در شلوغ است. در نانوایی نرسیده به مطب ایستادم. مشغول به صحبت با ناصر نانوا شدم و یواشکی آنجا را نگاه کردم. دیدم دکتر سامی را بیرون آوردند و کتش هم روی دستش است. دستش را شکسته بودند. اگر رفته بودم، مرا هم میگرفتند. خلاصه آنکه این تصادفها نقش زیادی در زندگی من داشتند، اما به هر حال خودم هم به دلیل این گذشته پرشور در جریانها شرکت میکردم.
برگردیم به تختی…
با تختی در پستوی مغازه روحالله خان جیرهبندی که برای شیرینیپزی استفاده میشد، مینشستیم و دکتر خنجی به ما اصول سوسیالیسم درس میداد. بعدا تختی را در کمیته محلات جبهه ملی دیدم. بعد که جبهه ملی تعطیل شد، با او دوست شده بودم و تحتتاثیر شخصیت عجیب با حیا و محجوب او شدم. روح عمیق پهلوانی در او حضور داشت و سر به زیر بود و به مصدق وفادار بود. بدون اینکه شلوغ کند، علیه شاه و کودتا و آن نظام ستمگر موضع داشت. در کنگره اول جبهه ملی وقتی که ضیا ظریفی دانشجو با بختیار سر اینکه دانشجویان میگفتند شما محافظهکارید و انقلابی نیستید و یکی به دو و قهر کرد، تختی نزد ضیا ظریفی آمد و او را بغل کرد و گفت به خاطر من برگرد. میدانم حرفهایت چیست و ته دلم با تو همراه است و تو درست میگویی، اما اجازه نده که شاه برنده شود.
روایت شما از مرگ تختی چیست؟
به نظرم او خودکشی کرده است. روحیه عجیبی داشت و در تنگنای عجیبی قرار گرفته بود. برای او طلاق دادن همسرش بسیار دشوار بود. مثل حالا نبود که طلاق و جدایی به این سادگی باشد. آن موقع پذیرش انتشار این خبر که تختی از همسرش جدا شده برایش ساده نبود، از سوی دیگر برخی رفتارها و حرف و حدیث مزخرف مردمان دهندریده و دور و وریهای شاه و شاپور غلامرضا برایش سنگین بود. به نظر من به او توهین شد.
در مورد صمد بهرنگی چه میگویید؟
من فکر میکنم صمد را غرق کردند.
خیلیها میگویند که شنا نمیدانست و خودش غرق شد…
من همه را شنیدم و میشنوم. اینکه گفتند کشته شدن او دروغ است را فرج سرکوهی راه انداخت. من نمیدانم چرا میگوید این حرف دروغ است. آن فردی که آنجا حضور داشت، در ژاندارمری کار میکرد و بعد هم او را زندان انداختند. خیلی مشکوک بود. ضمن اینکه شاید اصلا آن فرد هیچکاره بوده است. لحظاتی معین از او غافل شدند. پاسگاه ژاندارمری کمی دوردستتر آنجا بوده و یک لحظه دوست او به او گفته بیا کارت دارم و بعدا هم به زندان افتاد. بچههای تبریز که تحقیق کردند، من را قانع کردند که صمد توسط مامورین ساواک مستقر در ژاندارمری منطقه کشته شده است. کسانی او را به ارس بردهاند و احتمالا هم نمیدانستند که او را برای چه میبرند.