به گزارش سایت خبری مدآرا؛ «یک روز، شوهرخالهاش آمد و گفت یک نفر میخواهد به خواستگاری رومینا بیاید و گفته اگر شما رضایت ندهید، با رومینا فرار میکند.»
«پدرش مرگ موش خرید. به رومینا گفت خودت را بکش؛ نگذار من تو را بکشم.»
«شبی که از خانه فرار کرد، میخواست برایمان چایی دم کند. پدرش اجازه نداد. گفت رومینا دستش را میسوزاند. خودش چایی را دم کرد»
«بعد که فهمیدیم با بهمن فرار کرده، پدر رومینا داس را برداشت و به خانه بهمن رفت. گفت میروم آنها را بکشم.»
«بارها به من گفته بود که به رومینا یاد بدهم خودش را حلقآویز کند. اما من این کار را نکردم.»
«قصاص میخواهم. دیگر نمیتوانم به او نگاه کنم. نمیتوانم او را ببینم.»