به گزارش سایت خبری مدارا: فرید زکریا، تحلیلگر آمریکایی در یادداشتی نوشت: برای چند سال، حزب دموکرات به نظر میرسید که هیچ کاری را درست انجام نمیدهد. این حزب دو بار ریاستجمهوری را به دونالد ترامپ باخت و پیروزی بایدن حالا بیشتر شبیه یک وقفه کوتاه است. ایالتهای آبی که زمانی پایدار بودند، به قرمز تبدیل شدند. پایهی کارگری جناح چپ کاهش یافت؛ حتی رأیدهندگان غیرسفیدپوست در سال ۲۰۲۴ به سمت دیگران گرایش پیدا کردند. تا جولای ۲۰۲۵، میزان عدم محبوبیت حزب در بالاترین حد خود در ۳۵ سال گذشته در یک نظرسنجی وال استریت ژورنال قرار داشت. انتخابات این هفته نشانهی استراحت – و شاید شروع بازیابی – است. اما فقط در صورتی که دموکراتها درسهای درست را بیاموزند.
در ادامه این یادداشت آمده است: انتخاباتی که بیشترین توجه را جلب کرد، رقابت زهران ممدانی برای شهرداری نیویورک بود. اما نیویورک یک حباب لیبرال است. (ممدانی با ۵۰ درصد آرا پیروز شد؛ بیل د بلازیو دموکرات در انتخابات شهرداری ۲۰۱۳ خود ۷۳ درصد آرا را به دست آورد.) شاخص واقعیتر، ایالت ویرجینیا بود، ایالتی با فرماندار جمهوریخواه محبوب که ابیگیل اسپانبرگر دموکرات رقیب خود را با تقریباً ۱۵ امتیاز شکست داد. میکی شرریل نیز همین کار را در نیوجرسی انجام داد و با اختلاف حدود ۱۴ امتیاز به کاخ فرمانداری رسید.
هر دو زن به عنوان دموکراتهای میانهرو کمپینی متمرکز بر اقتصاد برگزار کردند و عمداً وارد جنگهای فرهنگی نشدند. حتی ممدانی، گرچه آشکارا پیشرو است، کمپین خود را کاملاً حول موضوعات مربوط به توان مالی خانوارها برگزار کرد. وقتی از او پرسیده شد که چرا محافظهکاران هم در حزب دموکرات خوشآمد گفته میشوند، پاسخ داد: «آنها هم باید اجاره بدهند.»
دنبال کردن دوره دوم ریاستجمهوری ترامپ
بحثی در حزب دموکرات در جریان است که آیا باید در اقتصاد به چپ حرکت کنند یا در فرهنگ به راست. این بحث، تغییر عمیقتری در زندگی آمریکاییها را نادیده میگیرد. بزرگترین بخش رأیدهندگان هنوز اقتصاد را مهمترین نگرانی خود میدانند – اما آن را روزبهروز از منظر حزبی میبینند. وقتی حزبشان در قدرت است، اقتصاد را قوی میبینند؛ وقتی حزب دیگر قدرت را در دست میگیرد، همان اقتصاد ناگهان وخیم به نظر میرسد. در واقع، سیاست اکنون شکلدهندهی احساس مردم از واقعیت اقتصادی است، نه برعکس. و مردم با استفاده از دو معیار که جناح چپ همیشه در مواجهه با آنها مشکل داشته است، قبیله سیاسی خود را انتخاب میکنند: فرهنگ و طبقه.
در جهان دموکراتیک، این الگو آشناست، همانطور که من در کتابم «عصر انقلابها» توضیح دادهام. تغییرات دهههای اخیر — جهانی شدن، انقلاب دیجیتال، مهاجرت گسترده، هنجارهای جدید جنسیتی و هویت — باعث واکنش فرهنگی شده است. این واکنش در کشورهایی که شکوفا شدهاند مانند ایالات متحده و لهستان و در کشورهایی که راکد ماندهاند مانند فرانسه و ایتالیا دیده شده است. این واکنش در اقتصادهایی با نابرابری زیاد مانند ایالات متحده و اقتصادهایی با نابرابری کم مانند سوئد یا هلند رخ داده است. این تغییرات، اقتصادهایی که هنوز تولید دارند — مانند آلمان — و آنهایی که مبتنی بر خدمات هستند — مانند بریتانیا — را تکان داده است.
پیپا نورس از دانشگاه هاروارد که نگرشهای سیاسی در غرب را بررسی کرده است، اشاره میکند که پوپولیستهای مدرن «در حوزه اقتصاد بسیار مبهم هستند، اما تفاوتهای اصلی آنها در ارزشهای فرهنگی است.» تحقیقات نشان میدهد که این موضوع درست است. گزارشی از مرکز تحقیقاتی پیو در سال ۲۰۲۳ نشان داد که میان رأیدهندگان جمهوریخواه، «وضعیت ارزشهای اخلاقی» تقریباً به اندازه نگرانیهای سنتی مانند تورم یا کسری بودجه اهمیت دارد. مهاجرت بهویژه به سوخت احساسی پوپولیسم مدرن تبدیل شده است – نماد آشکار اختلالات جهانی شدن. این موضوع، البته، محور سیاستهای ترامپ در سالهای ۲۰۱۶، ۲۰۲۰ و ۲۰۲۴ بود.
چهل سال گذشته میلیاردها نفر وارد بازار جهانی شدهاند، میلیونها نفر از مرزها عبور کردهاند، اینترنت فاصله و سلسلهمراتب را از بین برده است و زنان و اقلیتها حقوق دیرینه خود را به دست آوردهاند. پژوهشگران این را پیشرفت، ادغام و رهایی میدانند. با این حال، برای بسیاری، این تغییرات حس بیثباتی ایجاد کرده است؛ احساس میکنند هویتها و معیارهای اخلاقی آشنا از بین میرود.
نظرسنجی جهانی Ipsos در سال ۲۰۲۳ نشان داد که در بسیاری از دموکراسیهای پیشرفته، اکثریت بزرگ مردم فکر میکنند جهان بیش از حد سریع تغییر میکند، از جمله ۷۵ درصد در آلمان و نزدیک به ۹۰ درصد در کره جنوبی. در ایالات متحده، نظرسنجی گالوپ در سال ۲۰۲۳ نشان داد که بیش از ۸۰ درصد آمریکاییها معتقدند ارزشهای اخلاقی کشورشان بدتر شده است. این اعداد فراتر از درآمد و منطقه هستند؛ آنها نشان میدهند که بسیاری از آمریکاییها از نظر فرهنگی سرگرداناند.
بنابراین پارادوکس این است: پوپولیسم در کشورهایی که تقریباً از هر نظر ثروتمندتر، امنتر و آزادتر از هر زمان دیگری در تاریخ هستند، رشد میکند. سوخت آن فقر نیست بلکه سردرگمی است. جناح راست یاد گرفته است که از این بیثباتی بهرهبرداری کند و داستانی ارائه دهد که از نظر احساسی منطقی است حتی اگر از نظر واقعی ضعیف باشد. این داستان وعده بازگشت به دنیایی است که مردم به یاد میآورند – جامعهای با سلسلهمراتب پایدار، نقشهای قابل تشخیص و هنجارهای مشترک – اگر تنها نخبگان جهانی سرنگون شوند. به عبارت دیگر، سیاست نوستالژی است.
این الگو جدید نیست. در اواخر قرن نوزدهم، با تحول سرمایهداری صنعتی، سیاست به سمت راست میل کرد. بنیامین دیزرائیل در بریتانیا و اتو فون بیسمارک در آلمان کشف کردند که میتوانند جناح چپ را کنار زده و با ملیگرایی، مذهب و غرور به طبقه کارگر نزدیک شوند. آنها اصلاحات اجتماعی را با محافظهکاری فرهنگی ترکیب کردند و ترکیبی ارائه دادند که نظم قدیم را حفظ کرده و در عین حال مدرن به نظر میرسید. پوپولیستهای امروز همان وعده را میدهند: حمایت دولتی برای «شهروندان واقعی» و حفظ سنت برای همه.
اگر فرهنگ، شوک بزرگ اول برای جناح چپ مدرن بوده، طبقه اجتماعی شوک دوم است. اما شکاف امروز میان سرمایهداران و کارگران نیست؛ بلکه میان کسانی است که در اقتصاد مبتنی بر مدارک تحصیلی موفقاند و کسانی که احساس میکنند از آن محروم ماندهاند. نیم قرن پیش، دانیل بل جامعهشناس این تحول را پیشبینی کرد. او در کتاب «ظهور جامعه پساصنعتی» (۱۹۷۳) نوشت که قدرت از کسانی که دارایی دارند به کسانی منتقل خواهد شد که دانش دارند. او درست پیشبینی کرد. نخبگان جدید، کارگران دانش؛ افرادی که نه با تولد بلکه با هوش انتخاب میشوند.
رئوس قدرت در تجارت، رسانه و دولت به یک طبقه تحصیلکردهی واحد تبدیل شده است. به طور نظری، این طبقه برای همه باز است؛ اما در عمل خودتکرار شونده شده است. تحقیقات اقتصاددان راج چتی و دیگران نشان میدهد که فرزندان ۱ درصد بالای درآمدی آمریکا، ۷۷ برابر بیشتر از فرزندان ۲۰ درصد پایین درآمدی به دانشگاههای آیوی لیگ راه پیدا میکنند. حزبی که زمانی نماینده طبقه کارگر بود، اکنون – چه درست باشد چه نه – به عنوان حزب نخبگان حرفهای دیده میشود: شهری، سکولار و آشنا با زبان جهانی شدن.
جناح راست به طور استادانه از این تصور بهره برده است. جنبش ترامپ هرگز اقتصاد ضدنخبگان را اجرا نکرده – کابینههای او پر از میلیاردر بود – اما در فرهنگ شدیداً ضدنخبگان بوده است. دشمن او نه صندوقدار بلکه استاد هاروارد، نه مدیرعامل بلکه ستوننویس است. «اساتید دشمن هستند»، شوخی ریچارد نیکسون بود و جِی دی ونس همین جمله را تکرار کرده است. ترامپ آن را به استراتژی تبدیل کرد، جنگ با نهادهای فرهنگی آمریکا – دانشگاهها، مطبوعات، بوروکراسی فدرال – و میلیونها نفر را متقاعد کرد که طبقه حاکم واقعی نه ثروتمندان بلکه تحصیلکردهها هستند.
این وارونگی – ثروتمندان به عنوان شورشیان، تحصیلکردهها به عنوان ستمگران – نقشه سیاست آمریکا را بازنویسی کرده است. در سال ۱۹۹۶، بیل کلینتون رأیدهندگان بدون مدرک دانشگاهی را با ۱۴ امتیاز برد؛ در سال ۲۰۲۴، کامالا هریس همان گروه را با ۱۴ امتیاز باخت. میان سفیدپوستان بدون مدرک دانشگاهی، جمهوریخواهان اکنون بیش از ۲۵ امتیاز پیش هستند. دموکراتها معمولاً در میان فارغالتحصیلان دانشگاهی به طور ملی حدود ۱۶ امتیاز جلو هستند. شکاف شهری-روستایی اساساً یک شکاف طبقاتی است که به یک شکاف سیاسی تبدیل شده است.
و رنجش نسبت به این نخبه جدید بیدلیل نیست. بسیاری از آمریکاییها احساس میکنند طبق قوانین بازی کردهاند – سخت کار کردهاند، مالیات پرداخت کردهاند، مدارک کسب کردهاند – اما عقب ماندهاند. آنها سیستمی را میبینند که شمول را جشن میگیرد اما از نظر اقتصادی و جغرافیایی منزوی باقی مانده است. از دانشگاههایی که شهریه بالاتر از درآمد متوسط میگیرند، نصیحت اخلاقی میشنوند. یک نظام شایستهسالاری که عدالت را تبلیغ میکند اما در عمل شبکهسازی میکند، میبینند.
قبل از کنار گذاشتن آن، باید به یاد داشته باشیم که ظهور شایستهسالاری چقدر استثنایی و اخیر بوده است. در دو نسل، غرب یک اشرافیت چندصدساله را کنار گذاشت و سیستمی ایجاد کرد که حداقل نظریه بر اساس دستاورد است. اما در این مسیر، شایستهسالاری سخت شد. یک طبقه برنده شکل گرفت — باهوش، تحصیلکرده، جهانیگرا — که موفقیت خود را نشانه فضیلت دانست.
راه حل، تخریب نخبگان شایسته نیست؛ جایگزین آن بدتر است — اشرافیت تولد یا حلقه خانواده و دوستان در کاخ سفید ترامپ. بهتر است یک شایستهسالاری دموکراتیک واقعی بازسازی شود، که مزایای خود را با فروتنی و حس مسئولیت استفاده کند. این یعنی درهای دسترسی را باز کردن و دیوارها را نرم کردن: گسترش دسترسی به آموزش و شبکهها تا جابجایی واقعی شود و در عین حال رهبرانی پرورش یابند که فراتر از طبقه و مدارک خود ببینند. مشکل وجود نخبگان نیست، بلکه جدایی آنهاست. قدرت بدون نزدیکی شبیه سلطه است؛ تخصص بدون همدلی شبیه تحقیر است.
تجدید و ارتباط دوباره ممکن است. دموکراسی لیبرال دوران تاریکتری را نیز پشت سر گذاشته — دهه ۱۹۳۰ توتالیتر، جنگ سرد، دهه ۱۹۷۰ رکود — و قویتر بیرون آمده است چون توانسته بدون خیانت به اصول خود سازگار شود. چیزی که جوامع لیبرال سالم را از آنهایی که به سوی اقتدارگرایی میروند متمایز میکند، نه ثروت و نه حتی تحصیل، بلکه ظرفیت شنیدن — شنیدن اضطراب پشت خشم و پاسخ دادن به آن است.
حزب سوسیال دموکرات دانمارک تقریباً تنها حزب چپ در غرب است که موفقیت دارد و اخیراً بهترین عملکرد انتخاباتی خود در ۲۰ سال گذشته را دیده است. چگونه؟ با ترکیب حمایت از شبکهی ایمنی قوی با موضع سخت در مورد مهاجرت و یکپارچگی. با پرداختن به نگرانیهای فرهنگی و اجتماعی مردم، آنها را به شنیدن پیامهای اقتصادی خود جلب کردند.
این هفته، دموکراتها عمدتاً به پیام اقتصادی در کمپینهای خود تکیه کردند و این موفق بود. در ایالتهای بنفش و قرمز، ممکن است لازم باشد موقعیت خود را در مسائل اجتماعی بیشتر در راستای جریان اصلی قرار دهند. راهی وجود دارد تا بهترین غرایز حزب — همدلی، شمول، اصلاح — را با لحنی محترمانه نسبت به کسانی که از تغییر سریع نگراناند، ترکیب کرد. آنها میتوانند نشان دهند که میهنپرستی تنها متعلق به راست نیست: لیبرالیسم نیز میتواند زبان سنت را بگوید.
پوپولیسم راستگرا سرنوشت نیست؛ بلکه نوستالژی است. لیبرالیسم بارها و بارها کنار گذاشته شده است، اما همیشه به طرز شگفتآوری مقاوم بوده است — زیرا در نهایت، به قدرتمندترین آرزوی انسان پاسخ میدهد: بهتر شدن، پیشرفت و آزادی.